این روزها



بعضی وقتها بی جهت از همه چیز خسته میشم.مثلا امشب داشتم به این فکر میکردم کی میشه همه چیز تمام بشه و بگذره برسم به اونچه که می‌خوام .بعد هر چی فکر کردم نتونستم بفهمم می‌خوام به چی برسم.یعتی اینقدر عجله دارم که این لحظه ها بگذره تا برسم به یه آینده خیالی که فکر میکنم خوبه،ولی نمیدانم اون موقع چی می‌خوام چه شکلیه و اصلا چرا الان باید الان تمام بشه.چرا نمیشه الآنم خوب باشه.یا اصلا چکار میشه انجام داد که همین الآنم بشه از زندگی لذت برد.از کجا معلوم روزهای نیامده توش خوشی باشه یا حال من اونقدر خوب باشه که بتونم لذت ببرم.اصلا چکار میتونم انجام بدم که هر روز لذت بخش باشه.فعلا برم بگردم ببینم چیزی پیدا میکنم


به چنگ آورده‌ام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته‌حالی را

خدا را شُکر امشب هم حریفی پیشِ رو دارم
که با او می‌توان نوشید ساغرهای خالی را

مرا در بر بگیر ای مهربان هر چند می‌دانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را

ز مستی فاش می‌گویم تو را بوسیده‌ام اما
کسی باور ندارد حرف مست لااُبالی را

من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را

#فاضل_نظری 


دوست داشتن را
درچشمی بجوی
که حتی وقتی بسته است
رویای تو را ببیند.

فرانتس کافکا

دارم به خیلی چیزها فکر میکنم که مضمون همه اون ها تو هستی

اونقدر زیاد و در هم پیچیده هستن که اگه الان ازم بپرسی یکیش رو بگو نمیتونم!فقط هر چه هست تویی

هر شعری که میخونم ،هر مطلبی که میبینم، هر موسیقی که می شنوم یک توِ بزرگِ بی رحمِ بی وفای فراموشکار  پشتش خود نمایی می‌کنه.یک تو که همیشه هستی و هیچوقت نیستی.تمام زندگی ام به فکر کردن به تو میگذره و این انصاف نیست که یک لحظه یادم نمیکنی.کاش می‌فهمیدی که هر لحظه برای کسی حضور داشتن یعنی چه و یا کاش باور میکردی هر لحظه در هستی من حضور داری.و کاش می‌فهمیدی یک لحظه از خاطر گذشتن من رو چطور آباد میکنه.

  


شاید جالب باشد بدانید که نهنگ‌ها برای پیدا کردن جفت خود آواز سر می‌دهند. البته نه آوازی به سبک انسان‌ها، بلکه آوای موزونی که می‌تواند تا ده‌ها کلیومتر دورتر هم به گوش نهنگ‌های دیگر برسد.صدای بیشتر نهنگ‌های باله حدود ۱۷ تا ۱۸ هرتز است، این در حالیست که نهنگی موسوم به نهنگ ۵۲ هرتز» صدایی به مراتب بالاتر و با فرکانس ۵۲ هرتز دارد و همین امر موجب شده تا از سایر نهنگ‌ها جدا افتاده و قادر به برقراری ارتباط با هم‌نوعان خود نباشد.سر دادن آواز در این فرکانس باعث می شود تا هیچ نهنگ دیگری قادر به شنیدن صدای آن نباشد و در نتیجه، هرگز موفق به یافتن جفت نمی شود و یکه و تنها باقی می ماند. عجیب تر آنکه این موجود در انتخاب مسیر مهاجرت خود هم هرگز مسیر سایر نهنگ ها را انتخاب نمی کند. در نتیجه، هیچ پاسخی برای نغمه های عاشقانه اش دریافت نمی کند.تنهاترین نهنگ جهان به زبانی صحبت می کند که تنها خود آن را می فهمد و بس! 

اولین بار که این مطلب رو خوندم به طرز غریبی دلم گرفت و ناخودآگاه یاد تو افتادم.شاید به این خاطر که اسم نهنگ که 52 هرتز بود من رو یاد سال تولدت انداخت چون اولین با من و تو به غیر از اسم با کد سال تولد هم آشنا شدیم.من 1984 و تو 1352 !حالا تو رفتی و این عدد همیشه برای من درخشانی.حتی چند عدد ساده باعث میشن که ساعت ها بهت فکر کنم.شاید هر کسی در اولین برداشت از 52 هرتز خودش رو جای اون نهنگ بدونه و احساس کنه نغمه عاشقانه اش رو هیچ کس نمیشنونه.برای خود من هم همینطور بوده انگار حرف دلم ،احساساتم و نگاهم به زندگی در یک فرکانسی هستش که با آدم های هم دوره خودم همخوانی ندارد.ولی از بین این همه آدم و این حجم نغمه عاشقانه که هر روز از همه جا و به همه شکل مخابره میشه من به تو برخوردم که نغمه هامان تا حدی با این همه اختلاف زمانی و فرهنگی و جغرافیایی و.هم فرکانس بود.اما من میتونم این مسأله در مورد تو هم درسته.تو هم حرف‌های و نغمه هات متعلق  گذشته های  و آینده های دوره ولی شاید کمتر هم خوانی با دوره خودت داشته باشه .مثل من!میخواستم بگم توی این شلوغی و وانفسای زندگی و احساست،من نغمه تو رو شنیدم درکش کردم و دوستش دارم.من اتفاقی متوجه شدم شب ها بیداری و از اون به بعد هنوز بعد از دوسال شبها رو نمیتونم بخوابم.همش زل میزنم به عکس پروفایل تلگرامت ، همش میام مطالب کانتات رو میخونم چندباره و چندباره.تمام دلخوشی م شده دیدن کلمه آنلاین» روی پروفایلت!! هنوز منتظرم نیمه شب ها وقتی همه خوابن تو یک مطلب بذاری و من اولین نفر باشم که میخونم و هنوزم اون اولین بازدید پُستت مال منه.ولی حالا که من رو به اینجا رسوندی ،حالا که زندگی من به اینجا کشید خودت فراموش کردی.حالا میبینم شبها می‌خوابی دیگه.گاهی دلتنگ میشم و گاهی خوشحال که حالا خوابیدی.گاهی با خودم فکر میکنم که ای کاش گاهی از من یاد کنی ای 52هرتز من!

اگر هنوز من آوازِ آخرینِ توام.

بخوان مرا و مخوان جز مرا، که می میرم!

حسین منزوی

ترک کردن را خوب یاد گرفته ام. 
از زمانی که یادم هست مشغول ترک‌کردن بوده ام
از اسباب بازی هایم گرفته تا کتانی که دیگر به پایم نمی‌ رفت
از ترک‌کردن خانه ی قدیمی‌گرفته تا ترک‌ کردن هم‌ محلی و هم کلاسی هایم
چند سال که گذشت لذت های کودکی را ترک‌ کردم
لذت هایی که بعد ها فهمیدم هیچ جایگزینی ندارند

سن و‌سالم که بیشتر شد ،دنیا را که کامل تر دیدم فهمیدم فقط من نیستم که ترک می‌کنم .
یکی از دوست های دوران دبیرستانم درس خواندن را ترک کرد 
پدر بزرگم زندگی را ترک‌کرد
رفیق قدیمی ام کشور را ترک‌ کرد
یکی از پیرمردهای محل آایمر گرفت خاطراتش را ترک‌کرد
و
ی دیوار به دیوارمان همسرش را ترک‌کرد . می‌گفتند شوهرش ترک نمی‌کرده . و من فکر می‌کردم اگر ترک‌نکنی ترکت می‌کنند !!!!!!!! 
سال ها گذشت .
اولین بار که دلم لرزید و معشوقه دار شدم فکر می‌کردم دیگر قرار نیست ترک‌کنم‌.
اما ترک کردن همیشه دست خودت نیست .
باید تقصیر را گردن سرنوشت انداخت یا شرایط نمی‌دانم 
فقط ‌می دانم گاهی ترک‌کردن تنها راه نجات است
زمان باد است یا طوفان نمی دانم . فقط می‌دانم از آن روز ها زمان زیادی گذشته
این روزها وقت ترک کردن آدم ها ، نه درد میکشم نه تب میکنم نه بدنم میلرزد.
یک بی حسی کامل

سال هاست هر‌ کسی را می توانم ترک‌ کنم
بدون بدن درد . بدون خاطرات . 

زندگی معلم خوبی بود 
ترک‌ کردن را خوب یاد گرفته ام

حسین حائریان

پی نوشت:

گاهی دلت میخواهد
دنج ترین گوشه دنیا بشینی و 
با خیال راحت دلتنگی هایت را پهن کنی
دوستت دارم ها را فریاد بزنی
برای کسی که قرار نیست
هیچوقت بفهمد که دوستش داری!



این آهنگ  chasing pavements  از Adele رو خیلی دوست دارم.هنوز یاد نگرفتم چطور آهنگ رو آپلود کنم ولی یک بند آهنگ رو خیلی دوست داشتم که میگه :

But if I tell the world, I’ll never say enough

‘Cause it was not said to you

And that’s exactly what I need to do if I’d end up with you

اما اگر به دنیا هم بگویم، به اندازه کافی نگفته ام

چون به تو گفته نشده است

و این دقیقا همان کاری است که اگر در نهایت با تو باشم می کنم

( دوست دارد به دنیا بگوید که عاشق این فرد شده اما چه فایده که هنوز به خودِ او نگفته. اعتراف به عشق کاری دشوار است چون ممکن است در صورت رد شدن ضربه روحی بزرگی بخورید. )

و این قسمت دقیقا من رو یاد این شعر از عراقی انداخت:

آشکارا نهان کنم تا چند؟

دوست می‌دارمت به بانگ بلند

دلم از جان خویش دست بشست

بعد از آن دیده بر رخ تو فکند

عاشقان تو نیک معذورند

زان که نبود کسی تو را مانند

دیده‌ای کو رخ تو دیده بود

به خیال تو کی شود خرسند؟

روی بنما، نظر تو باز مگیر

از من مستمند زار نژند

بر تن ما تو حاکمی، ای دوست

خواه راحت رسان و خواه گزند

ای ملامت کنان مرا در عشق

گوش می‌نشنود ازینسان پند

گرچه من دور مانده‌ام ز برت

با خیال تو کرده‌ام پیوند

آن چنان در دلی، که پندارم

ناظرم در تو دایم، ای دلبند

تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!

ای عراقی، خیال خیره مبند


خیلی وقت ها نگرانی .ازین داریم داریم که مبادا حرفی رو بزنیم و بعد از گفتنش پشیمان بشیم و بزرگان ما چه از ادبا و چه از افرادی که همواره ما رو نصیحت کردن و میکنند چه ستایش ها که از سکوت نکردند!ولی هیچ وقت کسی نگفته که حسرت و پشیمانی حرف ناگفته خیلی خیلی بیشتر و دردناک تر و کشنده تر از پشیمانی گفتن یک حرف هست.بخصوص وقتی که دسترسی به افراد برات وجود نداشته باشه.و خیلی خاص تر اینکه اگر نگفتن ارتباط با احساسات و دوست داشتن باشه.فرقی نمیکنه به یک دوست ،یک معشوق ،اعضای خانواده و یا هر کسی باشه.گاهی اگر همون موقع که باید ،احساساتمون رو می‌گفتیم همه چیز،واقعا همه چیز تغییر میکرد.و چه دلخوری ها و دلشکستگی ها و تنهایی هایی که هرگز به وجود نمی‌آمد.


گفتی: بسنده کن به خیالی ز وصل ما

ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست

گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل

خود معترف شود که: درو این کمال نیست

در پرده‌ای و بر همه کس پرده می‌دری

با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست

مشکل در آن که: وصل تو ممکن نمیشود

ورنه به ممکنات رسیدن محال نیست


اوحدی مراغه ای


بعضی وقتها بی جهت از همه چیز خسته میشم.مثلا امشب داشتم به این فکر میکردم کی میشه همه چیز تمام بشه و بگذره برسم به اونچه که می‌خوام .بعد هر چی فکر کردم نتونستم بفهمم می‌خوام به چی برسم.یعتی اینقدر عجله دارم که این لحظه ها بگذره تا برسم به یه آینده خیالی که فکر میکنم خوبه،ولی نمیدانم اون موقع چی می‌خوام چه شکلیه و اصلا چرا الان باید الان تمام بشه.چرا نمیشه الآنم خوب باشه.یا اصلا چکار میشه انجام داد که همین الآنم بشه از زندگی لذت برد.از کجا معلوم روزهای نیامده توش خوشی باشه یا حال من اونقدر خوب باشه که بتونم لذت ببرم.اصلا چکار میتونم انجام بدم که هر روز لذت بخش باشه.فعلا برم بگردم ببینم چیزی پیدا میکنم


شاید یکی از با ارزش ترین تبعات دوست داشتن , این باشه که یک باره برخی از شعر ها معنی شان رو برات آشکار می‌کنند.شاید من قبلاً هزار بار هم این شعر رو خونده بودم دنیای پشت این کلمات توجهم رو جلب نکرده بود ولی حالا کلمه به کلمه این شعر همه ی احوال شب های بی خوابی منه.

آخه یک شعر چقدر می‌تونه زیبا و سوک و گویا باشه.

اگر قرار بود فقط یک بیت شعر تمام احوالات من رو بیان کنه و تمام آرزوی قلبم باشه توی این دو سال، همین بیته:

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا.»


ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا.
 بانو سیمین بهبهانی


رابطه خوبی با نوشتن ندارم.انگار یه جور ترس از بیان کردن خودم دارم.این ترس خیلی عمیقه.طوری که هر چه تلاش میکنم نمیتونم احساسات مو بیان کنم و علتش رو نمی دونم.بارها تصمیم به نوشتن گرفتم ولی وقتی می‌نویسم اخرش خروجی نوشته ها کاملا متفاوت با من و خیلی خشک و بی احساس میشه.با یک نویسنده هم صحبت کردم که گفت حتما سعی کن بنویسی چون نوشتن برای تو شفاست.راستش خودم نوشتن رو روی کاغذ بیشتر ترجیح میدم.اما داشتن دفتر هم دردسرهای خودش رو داره.نمیدونم اصلا میتونم بیشتر از یکی دو روز بنویسم یا نه ولی خب به هر حال به امتحان کردنش می‌ارزید.

دلم میخواد اینجا حرفامو ،شعر ها و نوشته های که دوست دارم رو بنویسم.یک هدف دیگه ام اینه امیدوارم یک روز کسی که باید این وبلاگ رو پیدا کنه.


خامشی جُستم که حاسد مرده پندارد مرا

وز سر رشگ و حسد کمتر بیازارد مرا


زنده درگور سکوتم من‌، مگر زین بیشتر

روزگار‌ِ مرده‌پرور خوار نشمارد مرا


مردمان از چشم بد ترسند و من از چشم خوب

حق ز چشم خوب مهرویان نگهدارد مرا


مرگ شاعر زندگی‌بخش خیال اوست کاش

این خموشی در شمار مردگان آرد مرا


سینه‌ام ز آه پیاپی چاک شد، کو آن طبیب

کز تشفی مرهمی بر سینه بگذارد مرا


تا مگر تأثیر بخشد ناله‌های زار من

آرزوی مرگ حالی بسته‌لب دارد مرا


شد امید از شش‌ جهت ‌مقطوع‌ و نومیدی ‌رسید

بو که نومیدی به دست مرگ بسپارد مرا


ملک‌الشعرای بهار»



حال مرا مپرس که من ناخوشم، بدم 

این روزها به تلخ‌زبانی زبانزدم

تو با یقین به رفتن خود فکر می‌کنی 

من نیز بین ماندن و ماندن مرددم!

حق داشتی گذر کنی از من، که سالهاست 

یک ایستگاه خالی بی رفت و آمدم‌

از پا نشستم و نفسم یاری‌ام نکرد 

از هوش رفتم و نرسیدم به مقصدم

گفتم که عاشقت شده‌ام، دورتر شدی 

ای کاش لال بودم و حرفی نمی‌زدم.

سجاد سامانی»




رشک می‌بردند شهری بر من و احوال من

کرد ضایع کارِ من این بختِ بی‌اقبال من


طایری بودم من و غوغای بال‌افشانی‌ای

چشم‌زخمی آمد و بشکست بر هم بال من


بختِ بد این رسمِ بد بنهاد و رنجاند از منت

ورنه کس هرگز نمی‌رنجیده از افعال من


گشته‌ام آواره صد منزل ز مُلکِ عافیت

می‌دوانَد همچنان بختِ بد از دنبال من


ساده رو وحشی، که می‌خواهد به عرضِ او رسید

آنچه هرگز شرح نتْوان کرد، یعنی حال من

 وحشی بافقی»

بعضی مواقع مثل امروز کاملا بی حس میشم.یعنی دلم میخواد دوستت داشته باشم اما دیگه قلبم و روحم قدرت و کشش ندارد.این همه احساس و عشق و هیچ پاسخی!ولی باز هم به خودم میگم باید دوستت داشته باشم.نباید خسته بشم.ته خیالاتم امیدی دارم به این که یک روز میبینمت باز و اون روز دوباره مرا دوست خواهی داشت.تمام انگیزه ام برای بیدار شدن اینه که یک روز دیگه وقت دارم که بهت فکر کنم، که بیشتر دوستت داشته باشم.گاهی احساس میکنم که بخشی از خودم رو دوست دارم.هیچ وقت هیچ وقت تصور نکردم  در من حضور نداری و این حس عجیبی به من میده.گاهی گیج میشم که تو رو دوست دارم یا خودم رو از اونجا که مرزی برای روح من و تو وجود ندارد و فکر میکنم روح من و تو از ازل باهم و یکی بوده.و الان احساس میکنم چه بیهوده دارم این حرف ها رو می‌نویسم در دل شب  بارانی در تاریکی و تنهایی مطلق.درحالی که تو هرگز نمی‌خونی.و نمی‌بینی و نمی‌خواهی.و البته نمیتونه بیهوده باشه ،تو باز نمی‌گردی ولی من از انباشت این همه حرف و احساس ،از عبور هزار هزار باره اونها از ذهنم به ستوه آمدم.ازینکه هزار هزار بار تصور کردم چطور ببینمت چه بگویم و از کجا شروع کنم و هر بار که به تو رسیدم بعد از مدت کوتاهی تمام خیالاتم رنگ می‌بازند و دوباره تو دور و محو هستی و من ناامید و باز از اول شروع میکنم به تصویر رویایی که انتهایش رسیدن به تو باشه.و این داستان بارها و بارها در ذهنم تکرار میشه و گویی اصلا پایانی ندارد.حالا اما توی این لحظه از شب با دلخستگی و آزردگی بی انتها دلتنگت شدم.توهم بین  رویاهات جایی برای من باز کن.



من پذیرفتم شکست خویش را،

پندهای عقل دوراندیش را،

 

من پذیرفتم که عشق افسانه است.

این دل درد آشنا دیوانه است

 

میروم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

 

میروم از رفتن من شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

 

گرچه تو تنهاتر از من میشوی

آرزو دارم شبی عاشق شوی

 

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

 

آرزو دارم خدا شادت کند

بعد شادی تشنه ی نامم کند

 

آرزو دارم شبی سردت کند

بعد آن شب همدم دردت کند

 

تا بفهمی با دلم بد کرده ای

با وجود احتیاج دست مرا رد کرده ای

 

می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی


می رسد روزی که تنها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی.


حمید مصدق


چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم

چو رفتی در پی دشمن، مرا بگذار، من رفتم

پس از صد بار جانم را که سوزانیده‌ای از غم

چو با من در نمیسازی، مساز، اینبار من رفتم

کشیدم جور و میگفتم: ز وصلت برخورم روزی

چو از وصل تو دشمن بود برخوردار، من رفتم

ز پیش دوستان رفتن نباشد اختیار دل

بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم

چو دل پیش تو میماند گواهی چند برگیرم:

کزین پس با دل گمره ندارم کار، من رفتم

ترا چندین که با من بود یاری، بندگی کردم

چو دانستم که غیر از من گرفتی یار، من رفتم

بخواهم رفتن از جور تو من امسال و می‌دانم

که از شوخی چنان دانی که از پیرار من رفتم

مرا گفتی که: غمخوار تو خواهم شد بدلداری

نگارا، بعد ازینم گر تویی غمخوار، من رفتم

ندارد اوحدی با من سر رفتن ز کوی تو

تو او را یادگار من نگه می‌دار، من رفتم

اوحدی مراغه ای

کسی پای دلم را ابتدای راه می گیرد
زبانم در ادای بای بسم الله می گیرد

✔️⁩نمی دانم خوشی هایم چرا اینقدر کوتاه است
چرا هرگاه می خندم ، دلم ناگاه می گیرد ؟

چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد
همیشه ابر می آید ، همیشه ماه می گیرد ؟

خزان می خیزد و با پنجه های خشک و چوبینش
گلوی سبزه را در بطن رستنگاه می گیرد

دلم در حسرت بالاترین سیبِ درخت توست
ولی دستم به خار شاخه ای کوتاه می گیرد

تو در بالاترین جای جهانی ماه من ، اما
چرا چشمم سراغت را  ز قعر چاه می گیرد ؟

 

 

محمدرضا طاهری 


سال ها پیش ازین به من گفتی
که مرا هیچ دوست می داری؟»
گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم
شاد و سرمست گفتمت آری!»
باز دیروز جهد می کردی
که ز عهد قدیم یاد آرم
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
که دگر دوستت نمی دارم!»
ذره های تنم فغان کردند
که، خدا را! دروغ می گوید
جز تو نامی ز کس نمی آرد
جز تو کامی ز کس نمی جوید
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست
لیک خاموش ماندم و آرام
ناله ها را شکسته در دل تنگ
تا تپش های دل نهان ماند
سینهٔ خسته را فشرده به چنگ
در نگاهم شکفته بود این راز
که دلم کی ز مهر خالی بود؟»
لیک تا پوشم از تو، دیدهٔ من
برگلِ رنگ رنگِ قالی بود
دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم. نمی داری.»

دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم. نمی داری.»
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست!

بانو سیمین بهبهانی

دریافت


من کَزین فاصله غارت شده‌ی چشم توام
چون به دیدار تو اُفتد سر و کارم چه کنم؟

سید‌حسن حسینی



هیچ یعنی من ِ از حسرت رویت دلتنگ
منِ آواره یِ در وسعتِ یک عالمه هیچ

اولین صفحـــه تقدیر دو دستم پـر پــوچ
دومین صفحه این قصه بی خاتمه هیچ

بــی تــو اقلیم زمین در نظرم یک کف خاک
هفت دریا همه در چشم ترم یک نمه هیچ

هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه بغض
هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه هیچ

"بنشین بر لب جــوی و گذر عمـــــر ببین"
ما نشستیم و ندیدیم جز این زمزمه هیچ

محمد حسین بهرامیان



تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم

عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم

نامهٔ عشقت بخواندم عاشق دردت شدم

حلقهٔ زلفت بدیدم حلقه در گوش آمدم

سرخ رو از چشم بودم پیش ازین از خون دل

زردرو از سبزهٔ آن چشمهٔ نوش آمدم

شغبهٔ آن شکرستان شکربار ار شدم

فتنهٔ آن سنبلستان بناگوش آمدم

خواب خرگوشم بسی دادی ندانستم ولیک

هم به آخر در جوال خواب خرگوش آمدم

کی بگردانم ز تو از هر جفایی روی از آنک

تو جفا کیش آمدی و من وفا کوش آمدم

عشق تو کاندر میان جان من شد معتکف

کی فراموشش کنم گر من فراموش آمدم

وصف می‌کرد از تو عطار اندر آفاق جهان

نک سخن ناگفته حالی گنگ و مدهوش آمدم

عطار نیشابوری



به تو خو کرده ام، مانند سربازی” به سربندش”
تو معروفی به دل کندن… مونالیزا به لبخندش
تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی-
-درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!
به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد…
بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!
به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازاری
نه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش
گریزی نیست جز راه آمدن با مردم پابند
همیشه کفش تقدیرش گره خوردست با بندش
به غیر از رفتنت چیزی اگر هم بوده، یادم نیست
چنان شعری که میماند به خاطر آخرین بندش
چه حالی داشتم با رفتنت؟ سربسته” می گویم
شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش
حسین زحمتکش


وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی
ساعت را
زنجیر کرده اند 
و شب
بوی جنازه های بلاتکلیف 
می دهد
و چشم ها 
گویی تمام منظره ها را 
تا حد خستگی و ددگی
از پیش دیده اند


وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی 
من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا 
به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم 
می پیچد!


ای راز سر به مهر ملاحت !
رمز شگفت اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوه تو 
از کدام دروازه می آید 
تا من تمام شب را 
رو سوی آن نماز بگزارم
کی ؟ 
در کدام لحظه ی نایاب؟
تا من دریچه های چشمم را 
در انتظار، 
باز بگذارم 
وقتی تو باز می گردی 
کوچکترین ستاره چشمم خورشید است

 

"حسین منزوی"


‌‌‌‌‌‌‌.

پی نوشت:

و از یک جایی به بعد دل عاشق تمام عاشقانه های دنیا را تقدیم خودش میکند!

دلی که عشق در او بیدار شده 

عشقی که در آیینه ی وجود تو تجلی پیدا کرد

حالا به پاس وفاداری اش

و این همه سخت جانی و پایمردی که در تصور هم نمی‌گنجید

تمام عاشقانه های دنیا هر چند با ضمیر تو نوشته شده باشد

ولی در وصف دل است.



وقتی که تو نیستی دنیا

چیزی کم دارد.

من فکر می کنم در غیاب تو

همه ی خانه های جهان خالی ست،

همه ی پنجره ها بسته است،

اصلا کسی

حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد

واقعا

 وقتی که تو نیستی

آفتاب هم حوصله ندارد راه بیفتد

بیاید بالای کوه،

اما دیوارها

تا دل ات بخواهد بلندند

سرپا ایستاده اند

کاری به بود و نبود نور ندارند،

 سایه ندارند

من قرار بود

روی همین واقعا

 فقط روی همین واقعا

 تاکید کنم!

بگویم:

واقعا

        وقتی که تو نیستی

خیلی ها از خانه بیرون نمی آیند.

 واقعا

وقتی که تو نیستی،

من هم

تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام

واقعا

وقتی که تو نیستی،

بدیهی ست که تو نیستی!

سید علی صالحی


ساده دلانه گمان میکردم

تو را در پشت سر رها خواهم کرد!

در چمدانی که باز کردم، تو بودی

هر پیراهنی که پوشیدم

عطرِ تو را با خود داشت


و تمام رومه های جهان

عکس تو را چاپ کرده بودند!

به تماشای هر نمایشی رفتم

تو را در صندلی کنار خود دیدم!

هر عطری که خریدم،

تو مالک آن شدی!

پس کی؟

بگو کی از حضور تو رها میشوم!

مسافر همیشه همسفر من!

نزار قبانی»




دوستت خواهم داشت

باشد که بودن در آسمانِ این خانه را

از ستاره بیاموزی

که من در شب

خودم را یافته ام

تو را

و حضورِ نوری که خفتگان را

به عشق بیدار می‌‌کند


دوستت خواهم داشت

باشد که هر پنجره

خاطره ای باشد

برای انتظار در باران

و بارانِ در انتظار

که این کوچه

پر از عطرِ دیدار‌های دوباره است


نیکى فیروزکوهى»

…… 

آن سیه دست، سیه داس، سیه دل که تو را

چو گلی با ریشه 

از زمین دل من کند و ربود

نیمی از روح مرا با خود برد

نشد این خاک بهم ریخته هموار هنوز


تو گذشتی و شب و روز گذشت

ان زمان ها به امیدی که تو برخواهی گشت

پای هر پنجره مات

می نشستم به تماشا، تنها

گاه بر پرده ی ابر، گاه در روزن ماه

دورتا دورترین جاها می رفت نگاه

باز می گشتم تنها،هیهات

چشمها دوخته ام بر در و دیوار هنوز

دوستت دارم بسیار هنوز

بانو سیمین بهبهانی»

.

و تو

هر جا و هر کجای جهان که باشی

باز به رویاهای من بازخواهی گشت

تو مرا ربوده٬ مرا کشته

مرا به خاکستر خواب ها نشانده ای

هم از این روست که هر شب

تا سپیده دم بیدارم

عشق همین است در سرزمین من

من کشنده ی خواب های خویش را

دوست می دارم!

سیدعلى صالحى»


من امروزی نیستم!
هر چه فکر می کنم جای من اینجا نیست ،
من باید سال ها قبل از این زندگی میکردم
در آن روزهایی که لاکچری ترین خانه ها، خانه های حیاط دار بود
همان ها که حوض داشت و چند ماهی قرمز …
روزهایی که سقف آرزوی مردان داشتن یک دوچرخه بود و زن ها یک چرخ خیاطی …
وقت چادر نمازهای رنگی ، موهای بافته و دلبری های یواشکی …
وقت مهمانی های فامیلی ، خنده های تمام نشدنی ، قلیان و عطر تنباکو
وقت لیوان کمر باریک و چای قند پهلو …
راستش ، من اصلا امروزی نیستم …
من حال این روزها را نمیفهمم ، از این همه تکنولوژی گیج شدم
و بین اینهمه پیشرفت دست و پایم را گم کرده ام …
من با مجازی دلم آرام نمیگیرد
و بلد نیستم علاقه ام را به کسی با لایک و کامنت گذاشتن زیر پست هایش نشان دهم ،
نمیتوانم تمام احساسم را با یک استیکر لعنتی از راه دور به کسی بفهمانم ، من دلبری اینترنتی را یاد نگرفته ام …
من اهل یک وجب فاصله ام ، که بشود دستش را گرفت و پی در پی بوسیدش…
نه ، من اصلا و ابدا امروزی نیستم!
وقتی جشن طلاق برایم بی معنی ست
و از دوست معمولی بودن با جنس مخالف سر در نمی آورم همان چیزی که اسمش را گذاشته اند دوستی اجتماعی …
من یاد نگرفته ام شب عاشق باشم و صبح فارغ ، یا دم به دقیقه معشوقه عوض کنم …
دلم میخواهد عاشق که شدم شش دانگ احساسم را به نامش بزنم کسی که تمام دنیایم شود …
من اصلا امروزی نیستم …
و اشتباهی وسط این روزها افتاده ام …
مرا به قبل برگردانید ،
به روزهایی که همه چیز اینهمه باکلاس نشده بود….

نویسنده:ندانم از کیست!


صبا، رمزی بگو از من به دلداری که خود داند!

و گر گوید: کدامست این؟ بگو: یاری که خود داند!

مگو: از فرقتت چونست شیدایی که خود بیند؟

مگو: از حسرتت چون شد گرفتاری که خود داند!

اگر چشمش ترا گوید: ز عشق کیست درد او؟

بگو: رنجور بود از بهر بیماری که خود داند!

حدیثی گر دراندازد که: بی‌من چون همی سازد؟

بگو: بی‌دوست چون سازد؟ طلب‌کاری که خود داند!

ز رویش گر خطاب آید که: هستش میل من یا نه؟

تو پیش زلف غمازش بگو :آری ،که خود داند!

دهانش گر نهان گوید که:من با او چه کردم؟ گو

بزیر لب: بیازردیش یک باری که خود داند!

و گر پرسد لبم: یاری چه بااو کرد؟ در گوشش

بگو: تقصیر کرد او نیز در کاری که خود داند!

وگر گوید: جفا کارم، که من زو به بسی دارم

بگو: چون اوحدی داری وفاداری، که خود داند!

اوحدی مراغه ای»



آرام و روان و نرم و سنجیده رود.
ما ناله کنان و یار،نشنیده رود.!

یک عمر گذشت و عاقبت فهمیدیم
از دل نرود هر آنکه از دیده رود.!

"شهریار"

 فکر نمیکنم در هیچ زمانی از دیده رفتن باعث شده باشه کسی از دل بره

خیلی وقت ها آدم هایی هستند که هر روز در مقابل چشمت هستند ولی دیگه جایی توی دلت ندارند.شاید بعد ازین باشه که سعی کنی نبینی بلکه کامل فراموش کنی

گاهی وقت ها هم کسی رو میخواهی ببینی ولی نمیتونی در اون صورت اگر هزار سال دیگه هم طول بکشه هیچ وقت اون آدم از دلت نمیره

آدم ها تنها زمانی ممکنه کسی رو که دیگه نمی بینند فراموش کنند که از اون بهترش رو پیدا کرده باشند.

پس من اگر نمی‌بینند و فراموشت نمیکنم دو حالت داره

یا اینکه واقعا هنوز از تو بهتر رو پیدا نکردم 

یا اینکه نمی‌خوام از تو بهتری رو پیدا کنم

که مورد دوم درست تره.اگر چیزی هست همه تویی

حاشا که روزی در جستجوی از تو بهتری باشم

و اما تو.

همیشه دنبال بهترین ها هستی 

و هرگز پیدایش نمیکنی

و هرگز مثل منی وجود نخواهد داشت که تو را اینگونه دوست داشته باشه

و تو اما هیچ وقت نخواهی فهمید و تنهایی را گویا ترجیح میدید تا اینکه اجازه بدهی چون منی، تو را دوست داشته باشد

خیلی دلم میخواد بدونم بعد چند روز یا چند ساعت کامل از ذهنت حذف شدم؟!



از رنج های ماهرانه خلق شده در چرخه زندگی یکی هم این است که تمام جهان را برای کسی بخواهی که دوستش داری، و بعد کم بیاوری. دور بایستی و نگاه کنی که کسی دیگر آرزوهای او را دانه دانه برآورده می کند، دم نزنی، حرف نزنی، استخوان تیز گلایه در گلوی از بغض بسته ات بماند، صدایت در نیاید، هروقت کسی پرسید بگویی خوبم، با چشمهای تر نگاه کنی، نگاه کنی، نگاه کنی، خوشحال باشی از دیدن خوشحالی او، به شبها فکر نکنی، به روزها فکر نکنی، مرض داشته باشی و تمام جزئیات را از دور دنبال کنی، و تمام ساعات را به یک دلفین پیر فکر کنی که از برنامه های سیرک حذف شده و می داند قرار است فردا ظهر غذای ه ها شود. یک رنج کشنده زندگی هم " کم بودن " است. دور ماندن. نگفتن. نخواستن. ندیدن. یک شیوه کشنده از زوال تدریجی: تو یک بار در عمرت برای یک نفر کافی نیستی، و بعد از آن دیگر مهم نیست چند مومن به دینت ایمان بیاورند. برای ابد، پیامبر مصلوب ساکتی هستی که آخر هر نماز، خودش را و خدای خودش را لعنت می کند. بعد از خودش می پرسد آن یار جفاکار چرا دیگری را به من ترجیح داد؟ چطور توانست؟ خودش جواب خودش را می دهد: او بس بود، من نبودم. همین!!!
حمیدسلیمی



چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟

عاقبت مغز مرا فکر پریشان می خورد


صائب تبریزی




مثلاً قرار بود اینجا بنویسم! بازم با گذاشتن شعر و مطلب دارم خودمو گول میزنم.خودم هم می‌دونم قرار نیست چیز عجیبی بنویسم ولی نمی‌دونم چرا سر نوشتن اونقدر حساس میشم.منتظر یه مطلب خاصم ولی خب هدف اصلی  من ازانوشتن اینه که از دست این همه گفتگو و همهمه توی ذهنم خلاص بشم اینکه قبل از خواب یه مقدارش رو از مغزم بیرون کنم.گاهی احساس میکنم جمجمه من داره شکاف بر میداره وتمام حرفا ،خونین ،ازش بیرون میزنه.یه عالمه حرف و بحث که تو ذهنم عین یه کلاف کاموا هر روز حرف‌های بیشتری بهش پیچیده میشه و این کلاف بزرگتر میشه.گاهی اونقدر زیادن که نمی‌دونم چی هستن برای همین نوشتنش خیلی سخته.شاید به این خاطر سخته که عادت کردم تو ذهنم نگهشون دارم و طبق عادت بروزش برام سخته.اغلب وقتی می‌خوام بنویسم دلم میخواد برای 52هرتز بنویسم ولی اون فقط یکیشه و با نوشتن در موردش فقط یادش رو زنده تر میکنم و با نپرداختن بهش حضورش کم رنگ و کمرنگ تر میشه و من این رو دوست دارم و دلم میخواد اتفاق بیوفته.مثلا یه روزی بیاد که صبح قبل از هر کاری دیگه پروفایلشو چک نکنم.مثلا تو روز هزار بار نگاه نکنم ببینم انلاینه یا نه و یا اینکه آخرین کار قبل از خواب چک کردن هزار باره پروفایلش نباشه.لعنت به تو که یه قالب جدید برای زندگیم تعریف کردی رو رفتی.میدونم منم قالب جدیدی بهت دادم.تا قبل از من اصلا به خودت اعتماد نداشتی ولی من باعث شدم احساس سرزندگی و تولد دوباره و دلخواه بودن بهت دست بده و تو دقیقا همه این ها رو ازم گرفتی.هر چند که اعتراف میکنم قبل از تو هم چیز زیادی ازین ویژگی ها که گفتم رو نداشتم ولی تو ته مانده ی همه ی اون ها رو به باد دادی.بیشتر از همه از غرور نفرت انگیزت حالم بهم میخوره.از رک بودنت ،از راحت گذشتنت،از اینکه راحت تو خلوت و آرامش بقیه قدم میزنی .همه چیز رو بهم میری و بعد دیدی که نه بابا هنوز هم برای خودت کسی هستی با اون کلام تیز و لحن خشکت بنیاد هر وجود ترک زده ای رو از هم می‌پاشه و می‌گذری.و از همه بیشتر از خودم متنفرم که با وجودی که خیلی ازین چیزا رو در موردت حس کرده بودم بازم سمتت اومدم و بعد با دونستم تک تک اینا ،هنوز بعد از دوسال نه فراموش میشی نه کمرنگ میشی.هنوز هم هستیچون توی اون زمانی که سرو کله ت با همون همه تصادف و اتفاق پیدا شد چیزی بیشتر از این همه بدی که داری  به من دادی که هنوزم مثل روز اول حضور داری.

کاش من هم مثلِ خیلی ها عاقل بودم
کاش می توانستم از چیزهای بیهوده ای
مثلِ عشق
مثل علاقه
مثلِ آدمی.بگذرم.

سید علی صالحی


دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست
کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست
چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید
بوی خون آید از آن مست که شمشیر بدستست
به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی
چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دستست
من و وصل تو خیالیست که صورت نپذیرد
که ترا پایه بلندست و مرا طالع پستست
گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان
دست در زلف زد و گفت کیت پای ببستست
حاش لله که رهایی دلم از زلف تو بیند
که دلم ماهی بسمل بود و زلف تو شستست
گرد آن دانه خال تو سیه موی تو دامست
دل شناسد که تنی هرگز ازین دام نجستست
دل قاآنی ازینسان که به زلف تو گریزد
چون برآشفته یکی رومی هندوی پرستست
قاآنی

الان که خبرها رو می‌خوندم خبر استعفای جواد ظریف واقعا اعصابمو بهم ریخت

همیشه همینطور بوده افرادی که بر مسند قدرت هستند در پایان دوره فعالیت شأن هیچ حساب کتابی پس نمیدهند.یا دوره تمام میشه و خلاص و یا خیلی مظلومانه خداحافظی میکنند و نفر بعد هم تا چندسال فقط میگه تقصیر نفر قبلی بود.خب قبل از اینکه یک پست را تحویل بدید باید مشخص بشه چکار کردید و چکار نکردید.مشکل مملکت ما اینه که هیچ نظارتی بر کار. وزرا و روسا وجود ندارد.اگر هر کسی که در مقامی مشغول به کار میشه بدونه در پایان هر سال با هر چند سال باید برای همه چیز جواب پس بدهد و این حسابرسی به صورت جدی نه نمایشی برگزار میشد اوضاع ما اینقدر بد نبود.وقتی هر کسی می دونه فقط کافیه به اون مقام برسه و در نهایت مردم چندتا کمپین مجازی تشکیل میدم و بعد هم فراموش می‌کنند معلومه بخواد هر کاری که دوست داره انجام بده.چطوره که هیچ کسی این حق خودش رو درخواست نمیکنه.کاش ملت بدانند و بتوانند متمدنانه این خواسته خودشون رو مطرح کنند.مسولان باید جواب پس بدهند.این مدل استعفا و خداحافظی از هر توهینی و از هر ظلمی بالاتر هست.

هر کجا عدل روی بنموده ست 
نعمت اندر جهان بیفزوده ست 

هر کجا ظلم رخت افکنده ست 
مملکت را ز بیخ برکنده ست 


تصمیم گرفته ام که تنها باتو.

یاهیچ کسی یاکه بمیرم یاتو.

ای دورترین لحظه ی حسرت درمن

یک آه فقط فاصله دارم تا تو

غلامرضا خدارحمی»


فقط خودم!خودِ خودِ خودم تنها

خوشحالم که آدم های بی خودی دارن از ذهنم پاک میشن

قبلا عادت کرده بودم اون ها یادآوری کنم برای خودم

الان دیگه نیستن.اگرم هستن هیچ حسی باهاشون نیست

فقط یه اسم و یه تصویر بی روح!

خوشحالم



دلم برای خنده‌های بی‌ دلیل

برای شادمانی‌هایِ بی‌ سبب 

برای بی‌ ریا بودن

دلم برای روز‌های خوشِ

زندگی‌ تنگ شده است


دستم را بگیر

و به من بگو

چگونه در گرگ و میشِ این

روزگارِ پر بالا و پایین

ِ همیشه خاکستری

هنوز می‌‌توانم بخندم ؟؟؟


نیکی فیروزکوهی »



اگر بدانی وقتی نیستی چقدر بیهوده ام
تلخم ، خرابم ، هیچم .
اگر بدانی
هیچوقت نمیروی
حتی به خواب .

عباس معروفی»



شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می‌خواندم از لایتناهی.
آوای تو می‌آردم از شوق به پرواز
شب‌ها که سکوت است و سکوت و سیاهی.
امواج نوای تو ، به من می‌رسد از دور
دریایی و من تشنه‌ی مهر تو ، چو ماهی.
وین شعله که با هر نفسم می‌جهد از جان
خوش می‌دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق ، تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی ، هرچه تو گویی و تو خواهی.
فریدون مشیری»

رودِ تنهاییِ من  تا ابدیت  جاری است

رودِ تنهاییِ من ماضیِ استمراری است 


زندگی مثل همین قصّه ی تنهایی من

اختیاری است که در ذاتِ خودش اِجباری است 


دل که دل نیست، بلوری ست که از فرطِ غبار

مثل یک ظرفِ عتیقه تَهِ یک انباری است! 


موشها ذهنِ مرا، روحِ مرا می کاوند!

چند وقتی ست میانِ تنِ من حفّاری است 


درّه ها حاصلِ زخمی ست که از تنهایی

بر تنِ کوه فرود آمده، زخمش کاری است 


گاه گِردِ سرِمن کُلّ ِ جهان می گردد

قصّه ی مبهمِ دیوانگی ام اَدواری است 


غیر تنهایی بی واژه و گسترده ی من

هر چه در چشمِ جهان هست همه تکراری است…


گاه گاهی دلِ خود را به دلِ من بِسپار!

رودِ تنهاییِ من  تا ابدیت  جاری است…



یدالله گودرزی (شهاب)



دل زود باورم را به کرشمه‌ای ربودی

چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی


به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما

من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی


من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم

تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی؟!!!


رهی معیری»



آن که صد نامهّ ما خواند و جوابی ننوشت
سطری از غیر نیامد که کتابی ننوشت!

نظیری نیشابوری»


بیمار چشم اویم وآن سنگدل مرا

 درمان که بگذریم.دعا هم نمی‌کند … 


سجاد سامانی»





من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه‌یی بیافرینم؛

باور کن!

من می‌خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی.

من از دوست داشتن فقط لحظه‌ها را می‌خواستم.

آن لحظه‌یی که تو را به نام می‌نامیدم.

من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می‌خواستم.

من برای گریستن نبود که خواندم

من آواز را برای پر کردن لحظه‌‌های سکوت می‌خواستم.

من هرگز نمی‌خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه‌آلود و غمناک با پنجره‌های مسدود و تاریک.

دوست داشتن را چون ساده‌ترین جامه‌ی کامل عید کودکان می‌شناختم.

هلیا!

تو زیستن در لحظه‌ها را بیاموز

و از جمیع فرداها پیکر کینه‌توز بطالت را میافرین!ن

زنده یاد نادر ابراهیمی



نه شوق داشتنِ برگ و بار دارم من

نه هیچ سنخیتی با بهار دارم من


بهار و فصلِ نو ارزانی خودت ای عشق!

درون سینه غمی ماندگار دارم من

 

غمی شبیه غم مولویِ بعد از شمس

دلی به غصه‌ی عالم دچار دارم من


به جبر زندگی‌ام داده، آنکه فرموده-

برای زندگی‌ام اختیار دارم من


چقدر عمرِ نکرده به خود بدهکارم

چه خنده‌ها طلب از روزگار دارم من


میان بستر اندوه، عالمی کوچک

به لطف منزوی و شهریار دارم من


همین که شعر بگویم برای من کافی‌ست

به کار مردم دنیا چه کار دارم من


محمد پورمرادی»


فرض کنید سرمایه مالی یه نفر صد میلیارد تومان باشه و یک نفر دیگه هم کل سرمایه ای که می‌تونه با قرض و وام و پس‌انداز جمع کنه سر جمع بشه پنجاه میلیون تومان.حالا اگر به فرصت سرمایه گذاری و یا راه انداختن یک کار پیدا بشه که نیاز به پنجاه میلیون تومان داشته باشه نفر اول پنجاه میلیون تومان از سرمایه اش رو برای رسیدن به سود بیشتر وارد کار می‌کنه و نفر دوم کل سرمایه اش رو میگذارم به امیدی که بتونه موفق بشه و توی کارش تثبیت بشه و بتونه مشکلات زندگیش رو حل کنه.حالا اگه به هر دلیلی هر دو ورشکست بشن چه اتفاقی میوفته؟نفر اول پنجاه میلیون ضرر کرده و ممکنه در این مدت جاهای دیگه سرمایه گذاری کرده باشه و اونجا موفق بشه و اتفاق خاصی توی زندگیش نمیوفته ولی نفر دوم چی؟!هر چی داشته و نداشته رو می‌بازه.به عبارتی نابود میشه و سربلند کردن ازین شکست خیلی سخت  میشه.و ممکنه اتفاقات جبران ناپذیری هم در اثر این شکست براش پیش بیاد و یا هرچی.

ادامه مطلب


هر وقت دلتنگ میشم این ویدیو رو نگاه میکنم.البته طبیعتاً باید آدم رو دلتنگ تر کنه ولی در این ویدئو، پوچی زندگی و کوچکی انسان در برابر عظمت هستی نمایش داده میشه و این همه حرص و طمع و نامردمی ،این همه جنایات،این همه سرکشی و نافرمانی و خودخواهی از بشر رو به یاد آدم میاره.واینکه چطور در طول تاریخ هستی بشریت ،افردای بودن که به خاطر اندک منافع زودگذر شخصی و خودخواهی و سرکشی خودشون زندگی میلیون ها انسان رو تباه کردند،فرصت زندگی رو از آنها گرفتند و بیاد می اوری چطور بشر در طول تاریخ با آزمون و خطا و برای  رسیدن به قدرت این همه ویرانی و پلیدی و تباهی به وجود آورده آن هم  برروی کره زمین که خود در عالم هستی نقطه ای بیش به شمار نمیاد.و در واقع آنچه که به آن جهان شناخته شده میگن.یعنی جهانی که انسان تا کنون موفق به شناختش شده و چه بسا همین جهان شناخته شده خود نقطه ای باشه در برابر مابقی هستی!
توصیه میکنم هر دو ویدیو را تماشا کنید.









بی حس شده ام .
از قضاوت و بی انصافیِ هیچ آدمی ، دلم نمی گیرد !
من به مرحله ی پذیرشِ خودم رسیده ام ،
نه از تمجید و ابراز علاقه ی کسی ، ذوق می کنم ،
نه با انتقاد و رفتنِ کسی ، به هم می ریزم !
به معنایِ واقعی ، عینِ خیالم نیست !!!
این روزها ، همه چیزِ دنیایِ من ، به خودم بستگی دارد !
من برایِ خودم ارزش قائلم !
آنقدر که با دستانِ خودم ، آدم هایِ آزار دهنده را از حوالیِ آرامشم ، دور می کنم !
حالِ من خوب است .
نه عاشقم ، نه غمگینم ، نه دلتنگ .
از شما چه پنهان ؛
این روزها جایِ هیچ کسی خالی نیست !
من در بی تفاوت ترین حالتِ ممکن قرار دارم !

متن :نرگس صرافیان

موسیقی:مرجان  فرساد





به شب سلام ، که بی تو رفیق راه من است
سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

به شب که آینه ی غربت مکدر من
به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

همین نه من درِ شب را به یاوری زده ام
که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا
پرنده ای که قُرق را شکسته ، آه من است

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت
هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

در این کشاکش توفانی بهار و خزان
گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

چرا نمی دری این پرده را ؟ شب ! ای شب من !
که در محاق تو دیری است تا که ماه من است

"حسین منزوی"

پ ن:

خواب های طلایی

جواد معروفی


فکر میکنم احساس شادی برای همیشه از وجودم رفته

دیگه هیچ جوری نمیتونم احساس خوشبختی کنم

دیگه هیچ چیز هیجان انگیز وجود ندارد

دیگه ازون موارده که میشه گفت اون آدم سابق نمیشم

هرچند از اولش هیچوقت برای من هیچ چیز خوب نبوده

ولی یک سال گذشته همه چیز برای من تمام شد.توی همه جنبه های مهم زندگیم شکست خوردم .توی کارم.روابط عاطفی و.روابطم با خانواده.معنویات.

از هر کدام ته مانده ای باقی بود که خیلی تلاش کردم نگهش دارم ولی همه رو باهم باختم

الان اگر چه به ظاهر بلند شدمدارم تلاش میکنم.دنبال کار میکردم.مهارت هامو بیشتر میکنم.ولی تا حالا که نتیجه ای نگرفتم.بقیه فکر میکنند خوشحالم.که امیدوارم و تلاش میکنم .که همه چیز رو فراموش کردم.

اگر دارم ادامه میدم برای اینه که مردم رو بلد نیستم نه اینکه به آینده امیدوارم.نه اینکه گذشته رو فراموش کردم.برای اینکه چاره ای ندارم

هر روز صبح که بیدار میشم بازم با خودم میگم که هنوزم زنده ام!

هر لحظه چه با دیگران هستم ،چه با خودم تنها.یک حفره بزرگ و عمیقی رو در وجودم و زندگی ام میبینم.یک خلا بزرگ.و یک سکوتِ بلندِ سنگین که روی زندگی م خیمه زده.دیگران اون رو به آرام بودن من نسبت میدهند.هیچوقت هیچکس  نخواهد فهمید من هرگز آرام نبودم و هیچوقت آرامش نداشتم

من از بزرگی این همه درد نتونستم مثل بقیه فریاد بکشم.اون قدر شکسته هستم که توان فریاد در من وجود ندارد

هیچوقت هیچ کس نمی‌فهمه که آدمی که فریاد می‌کنه شاید آخرین تلاشش رو برای زنده ماندن می‌کنه.وقتی ناامیدی از همه جا به هستی تو هجوم بیاره.وقتی دیگه صدا و فریاد و کلمه کاری از پیش نبره.دیگه خیالت راحت میشه.ساکت میشیو آرام.دیگه تسلیم میشی.می‌پذیری.و فقط نگاه می‌کنی و منتظر میمونی که ببینی آخرش چی میشه.شاید راه بری کتاب بخونی . فیلم ببینی.لباس بخری.ولی این نشانه آرامش نیستاین تسلیمه.میبینی که چاره ای نداری جز اینکه بذاری بگذره.سکوت و آرامش!دیگه آخرین مرحله ناامیدیه .بعد ازین.اگه اتفاق خوبی هم بیوفته دیگه خوشحال نمیشی.دیگه تمام هیجانات زندگی خلاصه میشه در آشفته شدن و کمتر آشفته شدن!گاهی خودم رو اونقدر مرده و سنگ شده احساس میکنم  که وقتی هیجانی در صدای خودم می‌شنوم حسش نمیکنم.باهلش احساس غریبگی میکنم.آره دیگه یاد گرفتم بازیگر بشم.چون هر جا میری همه دنبال آدم مثبت میگردند!! 

دیگران فکر میکنند که خیلی سطحی هستم!که چقدر خوش به حال من هست که اهمیتی برای شکست هام قایل نیستم.که بی خیالم.اگر هم ناراحت باشم  به ضعیفی متهم میشم.اینکه بخاطر مشکلات کوچیک غصه میخورم.

فقط هر روز این خستگی ها بیشتر میشه.اینکه این همه تلاش برای خوشحال بودن دیگه نتیجه نمیگیره.هر روز از خودم بیشتر حالم بهم میخوره.اینکه هنوز هستم.و اینقدر تباه!و اینکه چطور این همه بی خودی و تباهی می‌تونه تو وجود آدم جمع بشه.ای کاش تباهی و بیهودگی من نتیجه تلاش و از خود گذشتن و صبوری و امیدواری و درست رفتار کردن و صداقت و سختی و تحمل نبود

ای کاش این تباهی حاصل یک لحظه خوشی بود

کاش خاطره یک خوشی کوچک و زودگذر  ،چراغی میشد در تاریکی این روزهای غم آلود و ناامیدی بی پایان.که قطعا پایان هم داره

فقط خیلی سخته آخرش آدم از بودن خودش حالش به هم بخوره  اون  هم تنها به گناه اعتماد کردن.به خدا.به خانواده.به دوست.به آدم.



روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند
دیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند
وین سبک جوش گران مایه - که خون نام وی است-
ره به آوند تهی مانده ی رگ ها نکند
یاد آغوش کسی سینه ی آرام مرا
موج خیز هوس این دل شیدا نکند
دیده آن گونه فروبسته بماند که اگر 
صد چمن لاله دمد، نیم تماشا نکند
لیک امروز که سرمست می ِ زندگیم 
دلم از عشق نیاساید و پروا نکند
از لگد کوب ِ‌هوس، پیکر تقوا نرهد
تا مرا این دل سودازده رسوا نکند

سیمین بهبهانی



کاش کسی می‌آمد .

کسی می‌آمد از او می‌پرسیدم

کدام کلمه

چراغ این کوچه خواهد شد،

کدام ترانه

شادمانی آدمی،

کدام اشاره

شفای من ؟!

کاش از پشت این دریچه‌ی بسته

دست‌کم صدای کسی .

از کوچه می‌آمد !

می‌آمد و می‌پرسید:

چرا دلت پُر

و دستت خالی

و سیگار آخرت، خاموش است ؟!

 

سید علی صالحی




☘ چند قدم تا بهار

بهار باش. بهار اتفاقی نیست که در تقویم‌ها بیفتد و روی کاغذ. بهار ماجرایی نیست که در گوشی‌های موبایل رخ دهد با پیام‌هایی نوروزی که هزاران بار دست به دست می‌گردد؛  بهار اتفاقی‌ست که در دل می‌افتد و در جان و در رفتار و در زندگی.
هیچ درختی پیام تبریکی برای کسی نمیفرستد. درخت اما می‌شکفد، جوانه میزند، شکوفه میکند، سبز میشود و ما باخبر میشویم که بهار است و ما میفهمیم که این چنین بودن مبارک است.
درختی که از شاخه‌ها و شانه‌هایش برف و یخ و قندیل‌های زمستانی آویزان است، اگر هزاران تقویم بهارانه نیز بر خود بیاویزد، کیست که باور کند؛ چنین درختی غمنامه‌ای طنز آلود است
بهار باش! نه بهار تقویم که بهار تصمیم

✍عرفان‌نظرآهاری



وقتی تصمیم به نوشتن گرفتم اصلا فکرشم نمی‌کردم اون احساسات خیلی زود از بین بره.چون قبلا شنیده بودم پرداختن به همچین چیزی باعث میشه حس ت بیشتر بشه و قضیه ادامه پیدا کنه ولی با کمال تعجب دیدم که خیلی زود جواب داد.

اولش هی سعی میکنی که یه نفر رو فراموش کنی بعد که فراموش میشه به خلا بزرگ جاش احساس میشه حالا میخوای دوباره به جوری خاطراتش و مرور کنی و بعد با نهایت تعجب میبینی که هیچی تو ذهنت نیست اگر چندتا تصویر هم به سختی تو ذهنم میاد ،هیچ حسی بهش ندارم!این اولین معجزه نوشتن بود برای من.چه قدر خوشحالم که وقتی حتی سعی میکنم به زور چیزی رو به مخیله م برگردونم نمیشه!شاید این اولین قدم برای نوشدن در سال جدیده

هر چند که در اعماق قلبم و همچنین در سطوح مختلف قلب و مغزم هیچ اعتقادی به نوروز و جشن و عید و این چیزها ندارم.به طور ویژه برای خانواده و اطرافیان ما دیدو بازدیدهای دروغی  و ساختگی و نمادین و نگاه ها و حرف های از سر کینه و حسادت!اینم از شانس همیشه خوب من بوده که همه چیزهای بد،یکجا در زندگیم من حضور داشته باشند.

چقدر برنامه داشتم مثلا قبل و توی این تعطیلات انجام بدن ولی همینحوریشم به خاطر این انفلونزا و تنبلی نصفش هدر رفت.

امیدوارم حداقل بقیه ش رو بتونم استفاده کنم قبل از اینکه برای صدمین بار گیجی و پشیمانی بعد تعطیلات رو  تجربه کنم

این چهارشنبه سوری مسخره هم که از عصر تا حالا  بمب پشت ساختمان و کوچه و خیابان منفجر میکنند طوری شده که کله م ورم کرده.فقط چندین بار با صدای بمب با وحشت از خواب پریدم و الان سردرد دارم.داشتم با خودم فکر میکردم کاش استفاده از بمب و ترقه ممنوع بشه اینا که جز رسم و رسوم نبودن بعد دیدم که مردم ما طوری شدن هر چیزی رو بی حد استفاده میکنند و انگار هیچ حدی برای کارهاشون وجود ندارد مگه اینکه از بیرون ممنوعیتی اعمال بشه و البته که اون هم هیچ اثری نداره.و این مسأله در تمام زمینه های زندگی ما جریان داره.مردمی که همیشه دم از فرهنگ بالا میزنند و همیشه به گذشته خودشان افتخار میکنند.



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها