رشک می‌بردند شهری بر من و احوال من

کرد ضایع کارِ من این بختِ بی‌اقبال من


طایری بودم من و غوغای بال‌افشانی‌ای

چشم‌زخمی آمد و بشکست بر هم بال من


بختِ بد این رسمِ بد بنهاد و رنجاند از منت

ورنه کس هرگز نمی‌رنجیده از افعال من


گشته‌ام آواره صد منزل ز مُلکِ عافیت

می‌دوانَد همچنان بختِ بد از دنبال من


ساده رو وحشی، که می‌خواهد به عرضِ او رسید

آنچه هرگز شرح نتْوان کرد، یعنی حال من

 وحشی بافقی»

بعضی مواقع مثل امروز کاملا بی حس میشم.یعنی دلم میخواد دوستت داشته باشم اما دیگه قلبم و روحم قدرت و کشش ندارد.این همه احساس و عشق و هیچ پاسخی!ولی باز هم به خودم میگم باید دوستت داشته باشم.نباید خسته بشم.ته خیالاتم امیدی دارم به این که یک روز میبینمت باز و اون روز دوباره مرا دوست خواهی داشت.تمام انگیزه ام برای بیدار شدن اینه که یک روز دیگه وقت دارم که بهت فکر کنم، که بیشتر دوستت داشته باشم.گاهی احساس میکنم که بخشی از خودم رو دوست دارم.هیچ وقت هیچ وقت تصور نکردم  در من حضور نداری و این حس عجیبی به من میده.گاهی گیج میشم که تو رو دوست دارم یا خودم رو از اونجا که مرزی برای روح من و تو وجود ندارد و فکر میکنم روح من و تو از ازل باهم و یکی بوده.و الان احساس میکنم چه بیهوده دارم این حرف ها رو می‌نویسم در دل شب  بارانی در تاریکی و تنهایی مطلق.درحالی که تو هرگز نمی‌خونی.و نمی‌بینی و نمی‌خواهی.و البته نمیتونه بیهوده باشه ،تو باز نمی‌گردی ولی من از انباشت این همه حرف و احساس ،از عبور هزار هزار باره اونها از ذهنم به ستوه آمدم.ازینکه هزار هزار بار تصور کردم چطور ببینمت چه بگویم و از کجا شروع کنم و هر بار که به تو رسیدم بعد از مدت کوتاهی تمام خیالاتم رنگ می‌بازند و دوباره تو دور و محو هستی و من ناامید و باز از اول شروع میکنم به تصویر رویایی که انتهایش رسیدن به تو باشه.و این داستان بارها و بارها در ذهنم تکرار میشه و گویی اصلا پایانی ندارد.حالا اما توی این لحظه از شب با دلخستگی و آزردگی بی انتها دلتنگت شدم.توهم بین  رویاهات جایی برای من باز کن.



مشخصات

آخرین جستجو ها