نه شوق داشتنِ برگ و بار دارم من

نه هیچ سنخیتی با بهار دارم من


بهار و فصلِ نو ارزانی خودت ای عشق!

درون سینه غمی ماندگار دارم من

 

غمی شبیه غم مولویِ بعد از شمس

دلی به غصه‌ی عالم دچار دارم من


به جبر زندگی‌ام داده، آنکه فرموده-

برای زندگی‌ام اختیار دارم من


چقدر عمرِ نکرده به خود بدهکارم

چه خنده‌ها طلب از روزگار دارم من


میان بستر اندوه، عالمی کوچک

به لطف منزوی و شهریار دارم من


همین که شعر بگویم برای من کافی‌ست

به کار مردم دنیا چه کار دارم من


محمد پورمرادی»


مشخصات

آخرین جستجو ها