فکر میکنم احساس شادی برای همیشه از وجودم رفته

دیگه هیچ جوری نمیتونم احساس خوشبختی کنم

دیگه هیچ چیز هیجان انگیز وجود ندارد

دیگه ازون موارده که میشه گفت اون آدم سابق نمیشم

هرچند از اولش هیچوقت برای من هیچ چیز خوب نبوده

ولی یک سال گذشته همه چیز برای من تمام شد.توی همه جنبه های مهم زندگیم شکست خوردم .توی کارم.روابط عاطفی و.روابطم با خانواده.معنویات.

از هر کدام ته مانده ای باقی بود که خیلی تلاش کردم نگهش دارم ولی همه رو باهم باختم

الان اگر چه به ظاهر بلند شدمدارم تلاش میکنم.دنبال کار میکردم.مهارت هامو بیشتر میکنم.ولی تا حالا که نتیجه ای نگرفتم.بقیه فکر میکنند خوشحالم.که امیدوارم و تلاش میکنم .که همه چیز رو فراموش کردم.

اگر دارم ادامه میدم برای اینه که مردم رو بلد نیستم نه اینکه به آینده امیدوارم.نه اینکه گذشته رو فراموش کردم.برای اینکه چاره ای ندارم

هر روز صبح که بیدار میشم بازم با خودم میگم که هنوزم زنده ام!

هر لحظه چه با دیگران هستم ،چه با خودم تنها.یک حفره بزرگ و عمیقی رو در وجودم و زندگی ام میبینم.یک خلا بزرگ.و یک سکوتِ بلندِ سنگین که روی زندگی م خیمه زده.دیگران اون رو به آرام بودن من نسبت میدهند.هیچوقت هیچکس  نخواهد فهمید من هرگز آرام نبودم و هیچوقت آرامش نداشتم

من از بزرگی این همه درد نتونستم مثل بقیه فریاد بکشم.اون قدر شکسته هستم که توان فریاد در من وجود ندارد

هیچوقت هیچ کس نمی‌فهمه که آدمی که فریاد می‌کنه شاید آخرین تلاشش رو برای زنده ماندن می‌کنه.وقتی ناامیدی از همه جا به هستی تو هجوم بیاره.وقتی دیگه صدا و فریاد و کلمه کاری از پیش نبره.دیگه خیالت راحت میشه.ساکت میشیو آرام.دیگه تسلیم میشی.می‌پذیری.و فقط نگاه می‌کنی و منتظر میمونی که ببینی آخرش چی میشه.شاید راه بری کتاب بخونی . فیلم ببینی.لباس بخری.ولی این نشانه آرامش نیستاین تسلیمه.میبینی که چاره ای نداری جز اینکه بذاری بگذره.سکوت و آرامش!دیگه آخرین مرحله ناامیدیه .بعد ازین.اگه اتفاق خوبی هم بیوفته دیگه خوشحال نمیشی.دیگه تمام هیجانات زندگی خلاصه میشه در آشفته شدن و کمتر آشفته شدن!گاهی خودم رو اونقدر مرده و سنگ شده احساس میکنم  که وقتی هیجانی در صدای خودم می‌شنوم حسش نمیکنم.باهلش احساس غریبگی میکنم.آره دیگه یاد گرفتم بازیگر بشم.چون هر جا میری همه دنبال آدم مثبت میگردند!! 

دیگران فکر میکنند که خیلی سطحی هستم!که چقدر خوش به حال من هست که اهمیتی برای شکست هام قایل نیستم.که بی خیالم.اگر هم ناراحت باشم  به ضعیفی متهم میشم.اینکه بخاطر مشکلات کوچیک غصه میخورم.

فقط هر روز این خستگی ها بیشتر میشه.اینکه این همه تلاش برای خوشحال بودن دیگه نتیجه نمیگیره.هر روز از خودم بیشتر حالم بهم میخوره.اینکه هنوز هستم.و اینقدر تباه!و اینکه چطور این همه بی خودی و تباهی می‌تونه تو وجود آدم جمع بشه.ای کاش تباهی و بیهودگی من نتیجه تلاش و از خود گذشتن و صبوری و امیدواری و درست رفتار کردن و صداقت و سختی و تحمل نبود

ای کاش این تباهی حاصل یک لحظه خوشی بود

کاش خاطره یک خوشی کوچک و زودگذر  ،چراغی میشد در تاریکی این روزهای غم آلود و ناامیدی بی پایان.که قطعا پایان هم داره

فقط خیلی سخته آخرش آدم از بودن خودش حالش به هم بخوره  اون  هم تنها به گناه اعتماد کردن.به خدا.به خانواده.به دوست.به آدم.



مشخصات

آخرین جستجو ها